یک موجود فضایی مرموز در مسیر مأموریتی برای نابودی بشریت به زمین سفر میکند، اما سفینهاش در نزدیکی یک شهر کوچک به نام "پِیشِنس" در ایالت کلرادو سقوط میکند. این بیگانه پس از ناپدید شدن پزشک شهر، هویت او یعنی دکتر هری واندراشپگل را تصاحب میکند و در قالب یک انسان زندگی جدیدی را آغاز میکند.
او در ابتدا هیچ درکی از احساسات انسانی ندارد و تنها هدفش انجام مأموریت نابودی زمین است. اما رفتهرفته با انسانها، بهویژه همکارش آستا، یک کودک باهوش به نام مکس (که چهره واقعیاش را میبیند)، و دیگر اهالی شهر ارتباط برقرار میکند. این تعاملات، ذهنیت او را تغییر میدهد و در تضاد میان وظیفهاش و قلبی که آرامآرام در وجودش شکل میگیرد، گرفتار میشود.